این زمان یک طالب مستی درین میخانه نیست
آنکه گرد باده گردد جز خط پیمانه نیست
از نشاط دل چه می پرسی که مانند سپند
غیر دود آه حسرت ریشهٔ این دانه نیست
اضطراب دل چو موج ازپیکر ما روشن است
طرهٔ آشفتگی را احتیاج شانه نیست
هرقدر خواهد دلت اسباب حسرت جمع کن
چون کمان اینجا به جز خمیازه رخت خانه نیست
حسنش از جوش نظرها دارد ایجاد نقاب
دامن فانوس شمعش جزپرپروانه نیست
چون گل از دور فریب زندگی غافل مباش
رنگ می گردد درین اینجا ساغر و پیمانه نیست
هرچه از چشم بتان افتد غبار عاشق ست
اشک گرم شمع جز خاکستر پروانه نیست
بهر نسیان غفلت ذاتی نمی خواهد سبب
از برای خواب مخمل حاجت افسانه نیست
بر امید الفت از وحشت دلی خوش می کنیم
آشنای ماکسی جز معنی بیگانه نیست
جان پاک از قید تن بیدل ندامت می کشد
گنج را جز خاک بر سرکردن از ویرانه نیست